وقتی آتش‌نشان‌ها به فریادمان رسیدند

 پنجم فروردین بود، در خانه مادربزرگ به انتظار مهمان‌ها نشسته بودیم، عمه و خواهرم دیشب اینجا مانده بودند، عمه از صبح قرار بود برگردد خانه‌شان که باران گرفت، سخت‌ترین بارانی بود که به عمرم می‌دیدم. آب در حیاط جمع شده بود. رفتم راه آب را باز کردم و برگ‌ها را جارو زدم که بر سر راه آب نایستد. دنبال آژانس می‌گشتیم که او به خانه برگردد، من هم می‌گفتم شما نمی‌دانی وقتی یک ذره باران در شیراز می‌آید همه‌جا سیلاب می‌شود، الان آژانس کجا بود. روی مبل نشسته بودم و داشتم گوگل مپ را چک می‌کردم که ببینم از چه راهی ترافیک کمتر است که صدای داد و فریاد بلند شد، اولش با خودمان گفتیم حتماً یکی از همسایه‌ها دعوایشان شده است، عجب آدم‌های بی مبالاتی هستند که وسط این حیر و ویر و باران دعوا می‌کنند. رفتم در حیاط تا ببینم چه خبر است که دیدم آب دارد از لای در وارد حیاط می‌شود، پریدم طبقه بالا. دیدم در حیاط آن‌ها باز بوده و آب شر و شر دارد وارد خانه‌شان می‌شود. داخل کوچه معلوم نبود. دویدم پایین تا به خیال خودم راه آب در حیاط بسته نشود. آب کوچه داشت وارد خانه می‌شد و کم‌کم بالاتر می‌آمد. در ذهنم هیچ تصوری از سیل نداشتم، همه تجربه‌ام از سیل، دیدن همان تصاویر رودخانه‌های طغیان کرده بود و صحنه‌هایی از خانه‌هایی که در آب فرو رفته بودند. کم‌کم آب داشت وارد ساختمان می‌شد. چند تا فرش و پتو را گذاشتیم جلو در، به این خیال که مانع ورود آب شود. اما آب وسط جیغ و دادهای ما شروع کرد بالاتر آمدن و داشت از روی فرش‌ها می‌گذشت. دیگر کاری از دستمان بر نمی‌آمد جز نجات مدارک و وسایل مهم‌تر. مادربزرگم دست به تلفن بود که از همسایه‌ها خبر بگیرد و ببیند بیرون چه اتفاقی افتاده است. هر چقدر می‌گفتم الان بیرون غوغا است و همه رفته‌اند طبقه بالای خانه‌ها، باورش نمی‌شد. قبل از اینکه فرصت کنیم فرش‌ها را جمع کنیم روی همه را آب گل‌آلود گرفت، کار از کار گذشته بود، مادربزرگ را روی پله اول داخلی خانه نشاندیم، برق هم قطع شده بود، موبایل من طبقه بالا بود، موبایل عمه‌ام داخل خانه گم شده و فقط موبایل خواهر و مادرجون بود که شارژ کمی داشت و تلفن پشت تلفن. تلفن‌هایی که خبر سیل دروازه قرآن را شنیده بودند و می‌خواستند ببینند ما در چه حالی هستیم، هیچکس باور نمی‌کرد که ما دقیقاً در چه وضعیتی هستیم. سوال پشت سوال بود و دستورهای عجیبی که در آن اوضاع از پشت تلفن به ما می‌دادند. چرا در خانه مانده‌اید، چرا نرفتید بیرون، ما بیاییم کمک.

هر چقدر توضیح می‌دادم که کاری از کسی که بر نمی‌آید و هر کس هم بیاید فقط باید از پشت پنجره تماشا کند باورشان نمی‌شد. حبس شده بودیم در خانه با مادربزرگی که نگران حال و فشار بالایش بودم، عمه ام که به تازگی عمل قلب باز کرده بود و خواهرم که به خاطر شرایط سال قبل دکتر کوچک‌ترین استرسی را برای او منع کرده بود. هر آن می‌ترسیدم اتفاقی برای یکی از اینها بیفتد.

هر کدام‌مان تلاش می‌کردیم به روی دیگری نیاورد. حالا در عرض چند دقیقه آب تا آخر خانه آمده بود و به آشپزخانه رسیده بود، ارتفاع آب پشت پنجره‌های خانه که چند سانت بیشتر از زمین فاصله نداشت، به بیشتر از یک متر رسیده بود و هر لحظه وضعیت ترسناک‌تر می‌شد. تلاش آبراه آشپزخانه برای کشیدن این دریا به داخل خودش تلاش بیهوده‌ای بود. کم‌کم طاقت پنجره‌ها هم تمام شده بود و آب پشتشان از لای آن‌ها مثل رودخانه‌ای داخل خانه جاری بود. اگر در باز می‌شد یا هر کدام از پنجره‌ها می‌شکست، همه زندگیمان روی رودخانه‌ای سهمگین روان می‌شد و خودمان هم معلوم نبود جان سالم به در ببریم. بدتر از اینها نگران مادرجون بودیم که به سختی و با عصا را می‌رفت، یکدفعه دیدم از پاسیو طبقه بالا یکی صدا می‌زند، پرستار پیرزنی در همسایگی ما بود. عمه خدابیامرزم همیشه هوای بچه‌هایش را داشت. گفت از بالکن آمده است تا ببیند حال مادربزرگ خوب است یا نه. دائم می‌گفت عمه شما سال‌ها برای بچه‌های من مادری کرده است و من نمی‌توانم در این شرایط شما را تنها بگذارم. به این فکر می‌کردم که با اینکه خودش در این شرایط سخت همراهمان نیست اما هنوز امتداد مهربانی‌اش در خانه‌مان جاریست. بهش گفتم حالمان خوب است فقط برود آتش‌نشان بیاورد تا ببینم چطور مادرجون را بیرون بیاوریم. باران دوباره باریدن گرفته بود، شدت ورود آب از پشت پنجره‌ها بیشتر می‌شد، می‌گفتند آتش‌نشان‌ها دارند آب کوچه را تخلیه کنند اما ساعت‌ها طول خواهد کشید. از قرار معلوم، تجهیزات‌شان برای خالی کردن یک چاه معمولی بود نه یک کوچه بن بست که دریا شده بود. با وجود باران آب پایین‌تر نمی‌رفت که هیچ، اوضاع داشت بدتر هم می‌شد. بارها به آتش‌نشانی و اتفاقات زنگ زدیم تا فکری به حالمان کنند اما در آن شرایط بحرانی امکاناتشان بیشتر از این نبود، خودشان هم غافلگیر شده بودند. آتش‌نشان پشت پنجره آمده بود، صدایش به سختی شنیده می‌شد، اول از همه داد میزدم که توروخدا دست به در و پنجره‌ها نزنند که باز نشود، پرسید مریض بدحال دارید، گفتم فعلاً حالشان خوب است اما خودش در این سیلاب نمی‌تواند راه برود.

یک نردبان بلند آوردند تا ببینند می‌توانند مادرجون را از پاسیو بالا ببرند یا نه. اما او از پله‌های عادی هم به سختی بالا می‌رفت چه رسد به نردبان آتش نشانی در آن فضای تنگ. اولین پله را که بالا رفت، پشیمان شدیم. محال بود بتواند خودش را تا بالای نردبان برساند. گیج و خسته و عصبانی بودیم. تلفن‌ها قطع نمی‌شد. عمه ام از پشت پنجره داد می‌زد که اول آب حیاط ما را خالی کنید و من در آن شرایط توضیح علمی می‌دادم که این کار نشدنی است، اینجا الان مثل دریاست، نمی‌شود یک تکه از دریا را خالی کرد، آب در همه جا هم سطح است. بگذریم که خودم هم اوایل سیل گیج شده بودم، در را باز کردم و بعد به زور و بدبختی با وجود فشار شدید آب آن را دوباره بستیم.

همسایه مان از داخل پاسیو پایین پرید و گفت بیایید وسایل ضروری را بگذاریم بالاتر، کمک کرد تا مبل‌ها را چیدیم پشت پنجره که اگر باز شد جلو شدت ورود آب را بگیرد. وسط این اتفاقات مادرجونم می‌گفت برو پاکت عیدی‌ها را بیاور تا به او عیدی بدهم و جعبه شیرینی. من که بهت زده بودم از بخشش و امیدِ او در این شرایط، می‌گفتم الان این بنده خدا وسط سیل شیرینی می‌خواهد چه کار. یک دفعه دیدم صدای آشنایی از بالا می‌آید، دایی مادرم بود که بنده خدا هم سنشان بالا بود، هم به تازگی دیسک کمرش را عمل کرده بود. مانده بودم در این شرایط چطور آمده اینجا. نگرانِ حالمان بود و دنبال راه چاره. بودنش در این بحبوبه برایمان قوت قلب بود.

هوا رو به تاریکی بود، نماز ظهر و عصر را در عجیب‌ترین شرایط عمرمان خواندیم. اوضاع داشت ترسناک‌تر می‌شد. یک باران چنددقیقه ای مثل صبح کافی بود تا جانمان را بگیرد. مادرجون گفت بگو برانکارد آماده کنند و در را باز کنند. اینجا که زیر آب رفته، چند متر دیگر توفیری به حالمان ندارد، دیگر چاره‌ای نیست. ماندنمان بیشتر از این خطر جانی دارد. در همه این مدت او نگران ما سه نفر بود و ما همگی نگران او. چند تا آتش‌نشان آمدند داخل خانه، از کل اهالی کوچه فقط ما داخل خانه مانده بودیم. یکی‌شان که با تجربه تر بود گفت دستگاه آهن‌بر بیاورید، میله‌های در ورودی حیاط را می‌بریم و شیشه را می‌شکنیم. بالاخره یک آدم عاقل بین همه این‌ها پیدا شده بود. میله‌ها را بریدند و شیشه را شکاندند. همه این صحنه‌ها مثل فیلم‌ها از پیش چشمم می‌گذشت و حالا خودم بازیگر آن بودم. آتش‌نشان از پنجره شکسته شده آمد داخل. به مادربزرگم می‌گفت حاجخانوم باید بنشینی روی کمر من. مادرجونم هم که اصرار داشت که وزن من زیاد است و کمرتان درد می‌گیرد، و من التماس می‌کردم که مادرجون اینها کارشان را بلدند.

بنده خدا مادربزرگم را کول کرد و از پنجره بیرون برد. نفر بعدی من بودم که با التماس می‌گفتم اول دو نفر دیگر را ببرید که حالشان بدتر است و با زور من را بیرون کردند. بیرون که رفتم از وسط دریاچه خودم را رساندم به پله‌های حیاط که لپ‌تاپ و هاردم را از طبقه بالا بیاورم. در بالا را که قفل کردم و آمدم پایین، دیدم یک ملت دنبال من می‌گردند. از آتش‌نشان‌ها تا هر کس که در کوچه بود. نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. چون من زودتر بیرون آمده بودم فکر می‌کردند بلایی به سرم آمده است. آخرش از دریایی که در کوچه بود به کمک آتش‌نشان رد شدم. وقتی سر کوچه رسیدم باورم نمی‌شد که همه مان از این حادثه جان سالم به در برده‌ایم. همه این اتفاقات مثل یک خواب کوتاه بود و من هنوز در شوک همه این ثانیه‌ها بودم.

 برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.